صفحه شخصی زینب باران   
 
نام و نام خانوادگی: زینب باران
استان: زنجان - شهرستان: زنجان
رشته: کارشناسی عمران
تاریخ عضویت:  1391/04/23
 روزنوشت ها    
 

 خودت را! بخش عمومی

5

بنام آنکه خواندن نخستین فرمان اوست
و عدم وجود از او یافت با اراده و کلامش

در ابتدا کلمه بود
و
تنها صداست که می ماند...

***

هر که شد محرم دل در حرم یار بماند
وان که این کار ندانست در انکار بماند
اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن
شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند
صوفیان واستدند از گرو می همه رخت
دلق ما بود که در خانه خمار بماند
محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد
قصه ماست که در هر سر بازار بماند
هر می لعل کز آن دست بلورین ستدیم
آب حسرت شد و در چشم گهربار بماند
جز دل من کز ازل تا به ابد عاشق رفت
جاودان کس نشنیدیم که در کار بماند
گشت بیمار که چون چشم تو گردد نرگس
شیوه تو نشدش حاصل و بیمار بماند
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند
داشتم دلقی و صد عیب مرا می‌پوشید
خرقه رهن می و مطرب شد و زنار بماند
بر جمال تو چنان صورت چین حیران شد
که حدیثش همه جا در در و دیوار بماند
به تماشاگه زلفش دل حافظ روزی
شد که بازآید و جاوید گرفتار بماند

***

با آنکه همچون اشک غم بر خاک ره افتاده ام من
با آنکه هر شب ناله ها چون مرغ شب سر داده ام من
در سر ندارم هوسی، چشمی ندارم به کسی، آزاده ام من

با آنکه از بی حاصلی سر در گریبانم چو گل
شادم که از روشندلی پاکیزه دامانم چو گل
خندان لب و خونین جگر مانند جام باده ام آزاده ام من

یا رب چو من افتاده ای کو؟
افتاده ی آزاده ای کو؟
تا رفته از جانم برون سودای هستی
آسوده ام آسوده از غوغای هستی

گلبانگ مستی آفرین همچون رهی سر داده ام من
مرغ شباهنگم ولی در دام غم افتاده ام من
خندان لب و خونین جگر مانند جام باده ام آزاده ام من

***
پیش از آنکه درباره زندگی،
گذشته و شخصیت من قضاوت کنی...
خودت را جای من بگذار،
از مسیری که من گذشته ام عبور کن،
با غصه ها، تردیدها، ترسها، دردها و
خنده هایم زندگی کن...
یادت باشد
هر کسی سرگذشتی دارد.
هر گاه بجای من زندگی
کردی آنگاه می توانی
درباره من قضاوت کنی.

***
گاهی خودم را مثل یک کتاب ورق میزنم.
مثل یک کتاب که فرصت ویرایشش به پایان نرسیده!
آخرِ بعضی فکرهایم نقطه میگذارم٬که بدانم باید تمامشان کنم.
بینِ بعضی رفتارهایم کاما٬ که بدانم باید با کمی سکوت ادایشان کنم!
بعدِ بعضی رفتارهایم علامت تعجب و آخرِ برخی عادت هایم علامت سؤال؟
خودم را هر چند شب یکبار ورق میزنم تا فرصت ویرایش هست.
حتی بعضی از عقایدم را حذف میکنم٬امّا بعضی را پررنگ!!!
یک روز این کتاب چاپ میشود و به دستم میدهند و فرصت ویرایش به پایان میرسد!

(نویسنده ناشناس)

***
مرد فقیری از خدا سوال کرد: چرا من اینقدر فقیر هستم؟
خدا پاسخ داد: چون یاد نگرفته ای که بخشش کنی
مرد پاسخ داد: من چیزی ندارم که ببخشم...
خدا پاسخ داد: چرا، محدود چیزهایی داری
یک صورت که میتوانی لبخند بر آن داشته باشی
یک دهان که می توانی از دیگران تمجید کنی وحرف خوب بزنی
یک قلب که می توانی بروی دیگران بگشایی
چشمانی که میتوانی با آنها به دیگران با نیت خوب نگاه کنی
فقر واقعی فقر روحــــی است
دل آدم ها خیلی ساده گرم میشود:
به یک دلخوشی کوچک
به یک احوالپرسی ساده
به یک دلداری کوتاه
به یک تکان دادن سر، یعنی تو را می فهمم...
به یک گوش دادن خالی، بدون داوری و نظر دادن،
به یک همراه شدن کوچک،
به یک پرسش: روزگارت چگونه است؟
به یک دعوت کوچک، به صرف یک فنجان چای
به یک وقت گذاشتن برای تو
به شنیدن یک کلمه، من کنارت هستم
به یک هدیه بی مناسبت
به یک دوستت دارم بی دلیل
به یک غافلگیری
به یک خوشحال کردن کوچک
به یک نگاه
به یک شاخه گل
فقط همین...
سخت نیست...

***
" پروفسور حسابی ":
زنده بودن حرکتی است افقی
از گهواره تا گور ......
اما زندگی کردن حرکتی است عمودی
از فرش تا عرش......
زندگی یک تداوم بی نهایت اکنون هاست.
ماموریت ما در زندگی "بی مشکل زیستن " نیست
"با انگیزه زیستن " است.
...
ایام به کامتان جاوید.
بدرود...

دوشنبه 18 اسفند 1393 ساعت 07:25  
 نظرات    
 
زینب باران 18:39 سه شنبه 19 اسفند 1393
0
 زینب باران
سپاس از توجه ارزشمند دوستان ارجمندم @};- 


راننده تاکسی و اختلاس
3000 میلیاردی
▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀ 
این اتفاق برای ما رخ داد ...
راننده خط بی‌توجه به صف
مسافران که منتظر ماشین بودند و بارانی که می بارید، 
کنار خیابون داد می‌زد:
«دربـــــــــــــــــست».

نگاه معنی‌دار و اعتراض‌های
گاه و بی‌گاه مسافران هم راننده رو کلافه کرده بود و هم ما رو،
در اون هوای بارونی داشتیم
حسابی خیس می شدیم!
به‌خاطر همین من و یک خانم
و دو آقای دیگه با همدیگه ماشین رو با کرایه ۶٬۰۰۰
تومن دربست گرفتیم که برای هر مسافر نفری ۱۵۰۰ تومن می‌افتاد
درحالی که کرایه خط فقط ۵۵۰ تومن بود.

به هر ترتیب سوار تاکسی
شدیم و راننده شروع کرد
از مشکلات ماشین و گیر‌نیومدن
لاستیک و بنزین آزاد زدن صحبت کردن و ...

کنار راننده مرد جوانی
نشسته بود که انگار از خیس‌شدن زیر بارون دل‌خوشی نداشت.
وقتی سخنرانی راننده
درباره مشکلات بنیادی مملکت شروع شد
خیلی سریع خودش رو وارد
بحث کرد که:

【بهتره ادامه بحث رو به صورت یه گفت‌وگوی دو طرفه
دنبال کنیم.】 

راننده تاکسی: برادر خانمم
یه وام 6 میلیون تومنی می‌خواست بگیره مجبور شد ماشینش رو بذاره به عنوان وثیقه.
بنده‌ خدا الان خورده به
مشکل. دارند ماشینش رو مصادره می‌کنند.
یه عده دزد دارند میلیارد
میلیارد اختلاس می‌کنند کسی هم خبردار نمیشه
اون وقت این جوون رو ببین
چجوری سر می‌دوونند!
مسافر: نوش جونش!

راننده: (نگاه متعجب) نوش
جون کی‌؟
مسافر: نوش جون کسی که ۳٬۰۰۰
میلیاردتومن خورده!

راننده: (با لحن عصبی
آمیخته به تمسخر):نکنه اون بابا فامیل شما بوده؟
مسافر: نه! فامیل من نبوده
اما یکی بوده مثل همین مردم. مثل شما! مگه این یارو از مریخ اومده اختلاس کرده‌؟
یا اون مدیر بانک از اورانوس به ریاست رسیده بوده‌؟

راننده: نه آقا جان اونا
از ما بهترون‌اند!
من برای یک جفت لاستیک
باید ۳ روز برم تعاونی
اون وقت اون 3000 میلیارد
تومن رو می‌خوره یه آبم روش!
مسافر: خب آقا جان راضی
نیستی نخر!

راننده: (با صدای بلند)
چرا نامربوط میگی مرد حسابی؟ مجبورم بخرم !
لاستیک نخرم پس چجوری با
ماشین کار کنم ؟
مسافر: وقتی شما که دستت
به هیچ جا بند نیست و یه راننده عادی هستی
وقتی می‌بینی بارندگی شده
و مسافر مجبوره زود برسه به مقصد
میای ماشینی که باید تو خط
کار کنه رو دربست می‌کنی ...

راننده پرید وسط حرف طرف
که:
آقا راضی نبودی سوار نمی‌شدی!
مسافر‌: (با خونسردی) می‌بینی؟
من الان دقیقاً حال تو رو دارم. وقتی داشتی لاستیک ماشین می‌خرید!
مرد حسابی فکر کردی ما که
الان سوار ماشین تو شدیم و ۳
برابر کرایه رو داریم می‌دیم راضی هستیم؟
ما هم مجبوریم سوارشیم!
وقتی تو به عنوان یه
شهروند عادی اینجوری سواستفاده می‌کنی
از مدیر یه بانک که
میلیاردها تومن سرمایه زیر دستشه چه انتظاری داری؟
اون هم یکی مثل تو در
مقیاس بالاتر.

راننده آچمز شده بود و سرش
تو فرمون بود ...
مسافر که حالا کاملاً دست
بالا رو داشت با خونسردی ادامه داد:
دزدی، دزدیه ... البته
منظورم با شما نیستا،
ولی خداوکیلی چنددرصد از
مردم ما اون کاری که بهشون سپرده شده رو خوب انجام میدن؟
که انتظار دارند یه مدیر
بانک کارش رو خوب انجام بده؟
منتهی وقتی اونا وجدان
کاری ندارند کسی بویی نمیبره،
اما گندکاری یه مدیر بانک
رو همه می‌فهمند!
برادر من تو خودت رو اصلاح
کن
تا اون مدیر بانک جرات
همچین خلافی رو نداشته باشه.
اینجور موقع ها معلوم میشه
اگه ما هم آب گیرمون بیاد شناگر ماهری هستیم!

راننده که گوشاش تو اون
هوای سرد از شدت خجالت حسابی سرخ شده بود گفت:
چی به گم والا!

من اولین نفری بودم که تو
مسیر باید پیاده می‌شدم
و طبیعتاً طبق قرار اجباری
با راننده باید ۱۵۰۰ تومن کرایه
می‌دادم.
وقتی خواستم پیاده شم یه
اسکناس ۲٬۰۰۰
تومنی به راننده دادم.
راننده گفت ۵۰ تومنی دارید؟ با تعجب گفتم بله دارم و دست کردم
تو کیفم و یه سکه ۵۰ تومنی به راننده
دادم.
راننده هم یک اسکناس ۱۰۰۰ تومنی و یک اسکناس ۵۰۰ تومنی بهم برگردوند و گفت: به سلامت!

همونطور که با نگاهم تاکسی
رو که تو هوای بارونی مه‌آلود حرکت می‌کرد رو دنبال می‌کردم
چترم رو باز کردم و پولا
رو تو کیفم گذاشتم ...
آروم شروع کردم به قدم زدن
و با خودم فکر می‌کردم:
یعنی من هم باید خودم رو
اصلاح کنم ؟!!
همه کنار گود ایستاده‌ایم
و می‌گوئیم لنگش کن! ...
.
.
.
منبع: عصریران 
ماجرا واقعی است ...

http://www.asriran.com/fa/news/188826/%D9%85%D8%A7%D8%AC%D8%B1%D8%A7%DB%8C-%D8%AE%D9%88%D8%A7%D9%86%D8%AF%D9%86%DB%8C-%D8%B1%D8%A7%D9%86%D9%86%D8%AF%D9%87-%D8%AA%D8%A7%DA%A9%D8%B3%DB%8C-%D9%88-%D8%A7%D8%AE%D8%AA%D9%84%D8%A7%D8%B3-3000-%D9%85%DB%8C%D9%84%DB%8C%D8%A7%D8%B1%D8%AF%DB%8C

 ***

 میگم یه وقت زشت نباشهیه نفر1400ساله 
که منتظر313نفره

السلام علیک یا اباصالح المهدی《عــــــــــج》 
زینب باران 19:01 سه شنبه 19 اسفند 1393
0
 زینب باران
یا رب
چو من افتاده ای کو؟افتاده
ی آزاده ای کو؟تا رفته
از جانم برون سودای هستیآسوده
ام آسوده از غوغای هستی...







http://serre-eshgh.blogfa.com/cat-4.aspx