بنام آنکه خواندن نخستین فرمان اوست
و عدم وجود از او یافت با اراده و کلامش
در ابتدا کلمه بود
و
تنها صداست که می ماند...
***
هر که شد محرم دل در حرم یار بماند
وان که این کار ندانست در انکار بماند
اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن
شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند
صوفیان واستدند از گرو می همه رخت
دلق ما بود که در خانه خمار بماند
محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد
قصه ماست که در هر سر بازار بماند
هر می لعل کز آن دست بلورین ستدیم
آب حسرت شد و در چشم گهربار بماند
جز دل من کز ازل تا به ابد عاشق رفت
جاودان کس نشنیدیم که در کار بماند
گشت بیمار که چون چشم تو گردد نرگس
شیوه تو نشدش حاصل و بیمار بماند
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند
داشتم دلقی و صد عیب مرا میپوشید
خرقه رهن می و مطرب شد و زنار بماند
بر جمال تو چنان صورت چین حیران شد
که حدیثش همه جا در در و دیوار بماند
به تماشاگه زلفش دل حافظ روزی
شد که بازآید و جاوید گرفتار بماند
***
با آنکه همچون اشک غم بر خاک ره افتاده ام من
با آنکه هر شب ناله ها چون مرغ شب سر داده ام من
در سر ندارم هوسی، چشمی ندارم به کسی، آزاده ام من
با آنکه از بی حاصلی سر در گریبانم چو گل
شادم که از روشندلی پاکیزه دامانم چو گل
خندان لب و خونین جگر مانند جام باده ام آزاده ام من
یا رب چو من افتاده ای کو؟
افتاده ی آزاده ای کو؟
تا رفته از جانم برون سودای هستی
آسوده ام آسوده از غوغای هستی
گلبانگ مستی آفرین همچون رهی سر داده ام من
مرغ شباهنگم ولی در دام غم افتاده ام من
خندان لب و خونین جگر مانند جام باده ام آزاده ام من
***
پیش از آنکه درباره زندگی،
گذشته و شخصیت من قضاوت کنی...
خودت را جای من بگذار،
از مسیری که من گذشته ام عبور کن،
با غصه ها، تردیدها، ترسها، دردها و
خنده هایم زندگی کن...
یادت باشد
هر کسی سرگذشتی دارد.
هر گاه بجای من زندگی
کردی آنگاه می توانی
درباره من قضاوت کنی.
***
گاهی خودم را مثل یک کتاب ورق میزنم.
مثل یک کتاب که فرصت ویرایشش به پایان نرسیده!
آخرِ بعضی فکرهایم نقطه میگذارم٬که بدانم باید تمامشان کنم.
بینِ بعضی رفتارهایم کاما٬ که بدانم باید با کمی سکوت ادایشان کنم!
بعدِ بعضی رفتارهایم علامت تعجب و آخرِ برخی عادت هایم علامت سؤال؟
خودم را هر چند شب یکبار ورق میزنم تا فرصت ویرایش هست.
حتی بعضی از عقایدم را حذف میکنم٬امّا بعضی را پررنگ!!!
یک روز این کتاب چاپ میشود و به دستم میدهند و فرصت ویرایش به پایان میرسد!
(نویسنده ناشناس)
***
مرد فقیری از خدا سوال کرد: چرا من اینقدر فقیر هستم؟
خدا پاسخ داد: چون یاد نگرفته ای که بخشش کنی
مرد پاسخ داد: من چیزی ندارم که ببخشم...
خدا پاسخ داد: چرا، محدود چیزهایی داری
یک صورت که میتوانی لبخند بر آن داشته باشی
یک دهان که می توانی از دیگران تمجید کنی وحرف خوب بزنی
یک قلب که می توانی بروی دیگران بگشایی
چشمانی که میتوانی با آنها به دیگران با نیت خوب نگاه کنی
فقر واقعی فقر روحــــی است
دل آدم ها خیلی ساده گرم میشود:
به یک دلخوشی کوچک
به یک احوالپرسی ساده
به یک دلداری کوتاه
به یک تکان دادن سر، یعنی تو را می فهمم...
به یک گوش دادن خالی، بدون داوری و نظر دادن،
به یک همراه شدن کوچک،
به یک پرسش: روزگارت چگونه است؟
به یک دعوت کوچک، به صرف یک فنجان چای
به یک وقت گذاشتن برای تو
به شنیدن یک کلمه، من کنارت هستم
به یک هدیه بی مناسبت
به یک دوستت دارم بی دلیل
به یک غافلگیری
به یک خوشحال کردن کوچک
به یک نگاه
به یک شاخه گل
فقط همین...
سخت نیست...
***
" پروفسور حسابی ":
زنده بودن حرکتی است افقی
از گهواره تا گور ......
اما زندگی کردن حرکتی است عمودی
از فرش تا عرش......
زندگی یک تداوم بی نهایت اکنون هاست.
ماموریت ما در زندگی "بی مشکل زیستن " نیست
"با انگیزه زیستن " است.
...
ایام به کامتان جاوید.
بدرود...