صفحه شخصی زینب باران   
 
نام و نام خانوادگی: زینب باران
استان: زنجان - شهرستان: زنجان
رشته: کارشناسی عمران
تاریخ عضویت:  1391/04/23
 روزنوشت ها    
 

 داستان سه نگاه بخش عمومی

6

"داستان سه نگاه"
نخستین گوهری که از گنجینه غیب آشکار شد عقل بود:
گوهری شریف و والا و دانا و شناسا،
شناسای خیر از شر و زیبایی از زشتی و درست از نادرست
و آن گوهر نخست نگاهی کرد به آفریدگار خویش
و او را دید که "جمیل و پر جلال و خیال انگیز و خوش آهنگ و موزون و متناسب" است،
چندانکه در وصف نمی گنجد
از این نگاه فرزندی زاده شد
که نامش را "حُسن" نهادند
و او همان عقل دوم است
که مولانا گفت:
عقل اول راند بر عقل دوم
ماهی از سر کَنده گردد، نی ز دُم
مثنوی
و آنگاه عقل نگاهی دیگر کرد
باز به پروردگار خویش
و دید که چه اندازه "دلپذیر و دلپسند و دلدار و دلبر"است
و تمام وجودش یک آه و یک آرزو شد
که با او درآمیزد:
این یکی چون تشنه و آن دیگر چو آب
این یکی مخمور و آن دیگر شراب
مولانا
از این نگاه مشتاق بود که شور به رقص آمد
و شرار شعله کشید
و "عشق" پیدا شد و آتش به همه عالم زد
و نام دیگر عشق "نفس ناطقه انسانی" بود
که آن "حقیقت ذات آدمی" است
و سرانجام عقل نگاه سوّمی کرد
این بار به ذات خویش
و دریافت که نبود و آنگَه ببود
و از این اندیشه بود و نبود به تشویش و تشویر افتاد
و از این نگاه محزون فرزندی به نام حُزن در سوک خانه هستی زاده شد.
که نام دیگرش "جسم" یا "صورت و هیولا" بود.
و این سه فرزند گفتند در جهان بگردیم
و هر یک جایگاه شایسته خویش را بیابیم
"حُسن" همچون شاهزاده ای، باشکوه و جلال و خدم و حشم
اقطار عالم را بگشت
تا به باغ جمال و بارگاه کمال یوسف رسید
و فریاد برآورد که
از این خوشتر جایی در جهان نیست
پس بر تخت هستی یوسف به پادشاهی نشست
چنانکه او را با یوسف هیچ تفاوت نبود و:
حُسنش به اتفاق ملاحت جهان گرفت
آری به اتفاق جهان می توان گرفت
حافظ
اما عشق با بالهای خیال، هفت اقلیم وصال را زیر پرگرفت
تا به حرمخانه قلب زلیخا رسید که
همچون زیارتگاهی در نور لطیف صبح می درخشید
و آنجا را حریمی معظم و میعادگاهی مکرم یافت
و همانجا مقیم شد و گفت:
مقیم زلف تو شد دل که خوش سوادی دید
وز آن غریب بَلاکِش خبر نمی آید
حافظ
و از آن سوی دیگر حُزن چون ابری اشکبار دیار به دیار پیش رفت
تا به کلبه احزان یعقوب رسید و آنجا بار بیفکند و گفت:
بار غم عشق او را گردون ندارد تحمل
چون می تواند کشیدن، این پیکر لاغر من
صفای اصفهانی
این داستان کوتاه
قصه دراز و پرماجرای جمله آدمیان در نمایشنامه هستی است
تا هر یک کدام نگاه را برگزینند
و از این رویا چه عبرت گیرند
و از این کتاب چه حکمت خوانند.
نوشته حسین الهی قمشه ای
با الهام از داستان حس و دل
از محمد سیبک نیشابوری

یکشنبه 6 اردیبهشت 1394 ساعت 07:56  
 نظرات    
 
زینب باران 14:01 یکشنبه 31 خرداد 1394
0
 زینب باران
« عشق – بخش دوم»

... و عشق نوشداروی شفابخش همۀ دردهاست، زیرا همۀ دردها از «خود» و
از هوای «دل» ناشی می شود، که متاع تفرقه و مایۀ جنگهاست:

متاع تفرقه در کار ما همین دل بود
خداش خیر دهد هر که این
ربود از ما
ناشناس

زیرا چون هزار تن را هزار دل باشد و هر دلی را میلی و آرزویی دیگر،
از برخورد این آرزوها هزاران کینه و حسد و صد هزاران فتنه و آشوب پدید آید. اما
اگر همگی خرقۀ انیت در میخانۀ وحدت گرو کنند و به شراب عشق از «خود» «بیخود» شوند،
همه را یک دل و یک دلدار و یک ساقی و یک خمار خواهد بود. و آنان که پیش از این در
جنگل تنازع بقا حریفان رزم بودند اینک در گلشن توحید رفیقان سماع خواهند بود و
بدین سان، به صفای عشق، دُردها صافی شود و کدورتها از میان برخیزد و به یک نوشدارو
همۀ دردها درمان گردد:

مرحبا، ای عشق خوش سودای ما
ای دوای جمله علتهای ما
ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالینوس ما
هر که را جامه زعشقی چاک شد
او ز حرص و عیب کلی پاک شد
مثنوی

و عشق ...

برگرفته از کتاب «سیصدو شصت و پنج روز» در صحبت مولانا
به قلم حسین الهی قمشه ای.



 
زینب باران 14:34 دوشنبه 8 تیر 1394
0
 زینب باران
"ستایش و نیایش"
ستایش بیان شادی روح است از شکوه جمال
و نیایش تمنای جان است بر وصال شاهد زیبایی
ستایش خطابی است به صاحب جمال که:
ای فروغ حُسن ماه از روی رخشان شما 
آبروی خوبی از چاه زنخدان
شما
حافظ
و نیایش عرض نیاز است که:
عزم دیدار تو دارد جان بر
لب آمده
بازگردد یا برآید؟ چیست
فرمان شما
حافظ
هر کجا حُسن و ملاحتی دل می
برد دلبر اوست
و هر کجا جمالی مستی می
آفریند ساقی اوست
و هر کجا زر و سیمی می
بخشند از گنج اوست
و هر کجا قلمی به رقص می
آید
و گردشها و چرخشهای بدیع و
زیبا می آفریند
وجد و حالی است که از
مشاهده خط جمال او حاصل شده است.

برگرفته از مقدمه کتاب "یاد یار مهربان"
به قلم حسین الهی قمشه ای



  
زینب باران 22:29 شنبه 17 مرداد 1394
0
 زینب باران
"کیمیای
عشق"

اگر جادوگران و اکسیرسازان عصر
تاریکی
در ساختن کیمیا توفیق می یافتند
و جملۀ فلزات کم بها را به زرِ ناب بدل می کردند
جز آنکه آبروی زر بر خاک می
ریخت
و خلق همچنان در هوای متاع دیگر
باهم به دشمنی برمی خاستند
و آتش حرص و حسادت می افروختند،
و هیچ گرهی گشاده نمی شد;

اما اگر قلب پاکیزه نهاد و
مهرسرشت آدمی
که نقوش" مائی و توئی" آن را از بها انداخته است،
به کیمیای پیر مغان
در آتش عشق می گداخت
و چون زر به ذات خویش
نشان بها و عزت می یافت،
همه آدمیان از اعجاز این کیمیا گنج قارون می یافتند
و بهشتی که آنجا:
هر چه بینی دلت همان خواهد
هر چه خواهد دلت همان بینی
هاتف
بر روی زمین پدید می آمد
و وعده فردای زاهد نقد می شد
و در این بهشت جمله مردمان
بر تختهای گوهر نشانِ عشق
و بر بالشهای زربفت ِ مهربانی
تکیه می زدند
و روی در روی بهم می نگریستند
و سخن ایشان با یکدیگر نبود
مگر درود و سلام، مگر سلام و درود.

چنین است نغمه مطربان عشق که به
رقص و آواز گویند:
دست از "مس" وجود چو مردان ره بشوی
تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی
حافظ
گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد

"اکسیر عشق" بر"مسم" افتاد، زر شدم
سعدی

"مس" خود را به یک سو نه چو مردان
گذر از عشق و در "اکسیر" می رو
مولانا

بر گرفته از "کتاب مقالات"
به قلم حسین الهی قمشه ای