صفحه شخصی زینب باران   
 
نام و نام خانوادگی: زینب باران
استان: زنجان - شهرستان: زنجان
رشته: کارشناسی عمران
تاریخ عضویت:  1391/04/23
 روزنوشت ها    
 

 علم بهتره یا ثروت بخش عمومی

6

««««اثبات علم بهتره یا ثروت از طریق ریاضیات... »»»»
1- از قدیم میگن: وقت طلاست، پس
پول= زمان
2- همینطور میگن :توانا بود هر که دانا بود، پس
توان =علم
3- از طرفی توی فیزیک داریم:
زمان/کار=توان
با جایگذاری معادلات یک و دو در معادله سوم داریم:
علم/کار=پول
حالا اگر حد بگیریم و علم به صفر میل ، داریم:
lim علم/کار= ∞
0 → علم
پس نتیجه میگیریم اگر میزان علم ب صفر میل کنه، میزان پول ب بی نهایت میل میکنه...
— ‏ ‏ ‏«انرژی بیش از حد»‏.

شنبه 5 اردیبهشت 1394 ساعت 09:58  
 نظرات    
 
مهدی تارک 12:38 شنبه 5 اردیبهشت 1394
1
 مهدی تارک
جالبه -در این دوره زمانه هرکس پول داشته باشد سواد هم دارد اصلا سواد مال پولدارهاست
زینب باران 11:54 یکشنبه 6 اردیبهشت 1394
0
 زینب باران
سپاس از توجه ارزشمند دوستانم @};-
زینب باران 11:54 یکشنبه 6 اردیبهشت 1394
0
 زینب باران
"داستان
سه نگاه"

نخستین گوهری که از گنجینه غیب
آشکار شد عقل بود:
گوهری شریف و والا و دانا و شناسا،
شناسای خیر از شر و زیبایی از زشتی و درست از نادرست
و آن گوهر نخست نگاهی کرد به
آفریدگار خویش
و او را دید که "جمیل و پر
جلال و خیال انگیز و خوش آهنگ و موزون و متناسب" است،
چندانکه در وصف نمی گنجد
از این نگاه فرزندی زاده شد
که نامش را "حُسن"
نهادند
و او همان عقل دوم است
که مولانا گفت:

عقل اول راند بر عقل دوم
ماهی از سر کَنده گردد، نی ز دُم
مثنوی

و آنگاه عقل نگاهی دیگر کرد
باز به پروردگار خویش
و دید که چه اندازه "دلپذیر و دلپسند و دلدار و دلبر"است
و تمام وجودش یک آه و یک آرزو شد
که با او درآمیزد:

این یکی چون تشنه و آن دیگر چو
آب
این یکی مخمور و آن دیگر شراب
مولانا

از این نگاه مشتاق بود که شور
به رقص آمد
و شرار شعله کشید
و "عشق" پیدا شد و آتش به همه عالم زد
و نام دیگر عشق "نفس ناطقه انسانی" بود
که آن "حقیقت ذات آدمی" است
و سرانجام عقل نگاه سوّمی کرد
این بار به ذات خویش
و دریافت که نبود و آنگَه ببود
و از این اندیشه بود و نبود به تشویش و تشویر افتاد
و از این نگاه محزون فرزندی به نام حُزن در سوک خانه هستی زاده شد.
که نام دیگرش "جسم" یا "صورت و هیولا" بود.
و این سه فرزند گفتند در جهان بگردیم
و هر یک جایگاه شایسته خویش را بیابیم

"حُسن" همچون شاهزاده ای، باشکوه و جلال و خدم و حشم
اقطار عالم را بگشت
تا به باغ جمال و بارگاه کمال یوسف رسید
و فریاد برآورد که
از این خوشتر جایی در جهان نیست
پس بر تخت هستی یوسف به پادشاهی نشست
چنانکه او را با یوسف هیچ تفاوت نبود و:

حُسنش به اتفاق ملاحت جهان گرفت
آری به اتفاق جهان می توان گرفت
حافظ

اما عشق با بالهای خیال، هفت
اقلیم وصال را زیر پرگرفت
تا به حرمخانه قلب زلیخا رسید که
همچون زیارتگاهی در نور لطیف صبح می درخشید
و آنجا را حریمی معظم و میعادگاهی مکرم یافت
و همانجا مقیم شد و گفت:

مقیم زلف تو شد دل که خوش سوادی
دید
وز آن غریب بَلاکِش خبر نمی آید
حافظ

و از آن سوی دیگر حُزن چون ابری
اشکبار دیار به دیار پیش رفت
تا به کلبه احزان یعقوب رسید و آنجا بار بیفکند و گفت:

بار غم عشق او را گردون ندارد
تحمل
چون می تواند کشیدن، این پیکر لاغر من
صفای اصفهانی

این داستان کوتاه
قصه دراز و پرماجرای جمله آدمیان در نمایشنامه هستی است
تا هر یک کدام نگاه را برگزینند
و از این رویا چه عبرت گیرند
و از این کتاب چه حکمت خوانند.

نوشته حسین الهی قمشه ای
با الهام از داستان حس و دل
از محمد سیبک نیشابوریمنبع www.drelahighomshei.com
زینب باران 11:56 یکشنبه 6 اردیبهشت 1394
1
 زینب باران
شده است ضمیر، مخاطبش را گم
کند؟ شده است کلام بی‌صاحب بماند در هوا؟ شده است ناگهان حرف‌هایتان گم شود میانِ
فوج آدم‌ها؟ شده است حرف‌هایتان اصلاً بی‌ضمیر بماند؟ یَله میان زمین و آسمان؟ شده
است میان ضمیرِ حاضر و غایب رها بمانید؟
میان درد پول و خشم و خواب و خور و شهوت و کام‌ و ناکامی‌ و آوارِ
گرفتاری‌ها و مستیِ خوش‌آمدها و رفاقت‌ها و معاشرت و آغوش و اندوه، آن «میمِ» کوچک
آخر اسم‌ها را بی‌هوا خرج نکنید. ذخیره کنیدش برای روزهای مبادا. برای روزهای بی‌ضمیر.
روزهایی که حرف دارید و ضمیر حرف‌هایتان جایی میان انبوهِ خاطره‌ها جا مانده است.

آدمی‌زاد
را ضمیرِکوچک حرفهایش زنده نگه می‌دارد.
زینب باران 11:56 یکشنبه 6 اردیبهشت 1394
1
 زینب باران
دوستی را دوست معنا می دهد

قهر هم با دوست معنا می دهد

 

**

به آدمـــــها به اندازه ارزش آنها
بـــــها بدهـــــید ،

همۀ آدمــــــــــــها ظــــرفــــیت
بــــزرگ شـــدن ندارند ،

گـــُــــــــــم می شــــــــــوند
،

نه دیگر شـــما را می بینند ،

نه خودشــــان را !

به اندازۀ آدمــــــها دسـت نزنید
!

 

**



“چارلی چاپلین اعتقاد دارد که : انسانها بسیار می اندیشند و کمتر احساس می
کنند . ما بیشتر از تکنولوژی ، نیاز به انسانیت داریم ، بیشتر از
نبوغ و
هوش ، نیاز به رأفت و مهربانی داریم ، چرا که بدون مهربانی و
انسانیت
زندگی پر از خشونت و از دست رفته است.”



**

 

دلا نزد کسی بنشین که او از دل
خبر دارد
بزیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد
نه هر کلکی شکر دارد، نه هر زیری زبر دارد
نه هر چشمی نظر دارد، نه هر بحری گهر دارد
مولانا

 
زینب باران 12:01 یکشنبه 6 اردیبهشت 1394
1
 زینب باران
مثلا سیصد و پنجاه سال می
گذرد. باد، خاک مرا می آورد مخلوط می کند با خاک تو. می افتیم دست یک کوزه گر ...
بدبین نشو. هنر همیشه باقی می ماند، حتی در اوج تکنولوژی. بعد ...
بعد گلدان می شویم برای یک
شمعدانی.
آن وقت ... اگر تو همچنان
همین کسی باشی که حالا هستی، گل بیچاره قبل از فصل شکوفه ها، می خشکد.
...
“بخشی از یک داستان”