سلامی به گرمی نان و تنور
سلامی به یاران سنگ صبور
سلامی به دستان بی معرفت
به نزدیک یادان پیوسته دور
سلامی به مردان ایران زمین
دلیران،شجاعان،زنان غیور
سلامی به عشق وبه عاشق سلام
سلامی به راه بندان عقل وشعور
سلامی به گرد تمام جهان
به دوستان سلام وبه دشمن به زور
• سلام من
به غنچه ای که صبحدم
به خنده باز می شود
***
سلام من
به آن پرند سپیده وشادمان
که در سپیده با نسیم
ترانه ساز می شود
***
سلام من
به پیچکی که صبح دست سبز او
به سوی آسمان بی کران دراز می شود
***
سلام من
به هر چه و به هر کسی که با سحر
تمام جسم و جان او پر از نماز می شود
***
سلام بر شما
شاید دوباره همدیگر را پیدا کنیم ...
شاید مرا دیگر نشناسی ،شاید مرا به یاد نیاوری ،اما من تورا خوب میشناسم ، ما همسایه شما بودیم وشما همسایه ما ، وهمه ما همسایه ی خدا .
یادم میاید گاهی وقتها می رفتی وزیربال فرشته ها قایم میشدی ومن تمام آسمان را به دنبالت میگشتم ، تومیخندیدی ومن پشت خنده ها پیدایت میکردم .
خوب یادم هست که آن روز ها عاشق آفتاب بودی .
توی دستت قاچی از خورشید بود ،
نور از لای انگشتان نازکت میچکید ،
راه که می رفتی ردی از روشنی روی کهکشان میماند
یادت می آید ؟ گاهی شیطنت میکردیم ومیرفتیم سراغ شیطان ، تو گلی به سمتش پرت میکردی واو کفرش در می آمد ، اما زورش که به ما نمی رسید ، فقط می گفت : همین که پایتان به زمین برسد ، میدانم چطور از راه به درتان کنم .
تو شلوغ بودی ، آرام و قرار نداشتی ، آسمان را روی سرت میگذاشتی وشب تا صبح از این ستاره به آن ستاره می پریدی وصبح که می شد درآغوش نور به خواب میرفتی ،اما همیشه خواب زمین را میدیدی ،
آرزویی رویاهای تو را قلقلک می داد ، دلت می خواست به دنیا بیایی و همیشه این را به خدا می گفتی ، وآن قدر گفتی وگفتی تا خدا به دنیا یت آورد ،من هم همین کار را کردم ، بچه های دیگر هم ، ما به دنیا آمیدیم وهمه چیز تمام شد .
تو اسم مرا از یاد بردی ومن اسم تورا، ما دیگر نه همسایه هم بودیم ونه همسایه خدا .ما گم شدیم وخدا را گم کردیم...
دوست من ، همبازی بهشتی ام ، نمیدانی چقدر دلم برایت تنگ شده ، هنوز آخرین جمله خدا توی گوشم زنگ میزند : از قلب کوچک تو تا من یک راه مستقیم است ، اگر گم شدی از این راه بیا
بلند شو ، از دلت شروع کن
شاید دوباره همدیگر را پیدا کنیم
بیاد استاد گرانقدر، شیخ بهایی:
این راه زیارت است، قدرش دریاب
از شدت سرما، رخ از این راه متاب
شک نیست که با عینک ارباب نظر
برفش پر قو باشد و خارش، سنجاب
***
ز مغروری کلاه از سر شود دور
مبادا کس به زور خویش مغرور
بسا دهقان که صد خرمن بکارد
ز صد خرمن یکی را برندارد
***
بدرود